توی اتوبوس نشسته ام و سرم را گذاشته ام روی پنجره ... نگاهم خیابان ها را قدم می زند و آسمان را آه می کشد ... فکرم امّا لای حرف هایی است که چند روزی است توی دلم تلنبار شده اند ... قبل تر ها هر وقت احساس می کردم حرفی روی دلم سنگینی می کند ، قلم را می گذاشتم روی کاغذ ؛ حرف هایم آرام توی دستانم جاری می شدند و روی کاغذ نقش می بستند ...امّا نمی دانم چرا این چند روز تا می آیم بنویسم ، حرف هایم گم می شوند ... تمام دلم را زیر و رو می کنم اما خبری ازشان نیست ... حس می کنم حرف هایم قهرند با من !! ... راست می گوید : «دیگر قلم ، زبان دلم نیست ...» ... حالا قلمم را مجبور می کنم که بنویسد ... که حرف بزند ... که ردی از خودش روی این صفحه ی سفید بگذارد ... ردی که هیچ بویی از دلم نبرده ... برای همین است که دیگر به دلم نمی نشیند ... اصلاً قلمی که برای خودش بنویسد را می خواهم چه کار ؟! ... اصلاً تر وقتی نمی تواند زبان دلم باشد ، همان بهتر که نباشد...
اتوبوس می ایستد ... ایستگاه آخر است ... نمی دانم برای من و قلمم و حرف های مانده روی دلم هم این ایستگاه آخر است یا ...